#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_106




چشمانم سياهي مي روند...اما خود را نگه مي دارم و در جايم مي ايستم

- حالتون خوبه خانوم؟

كلافه ام مي كند و مي گويم:

- زينب چقدر تو فضولي ..برو به كارت برس..به من چيكار داري؟

ناراحت مي شود و مي گويد:

- چشم خانوم

اگر دست خودم باشد كيفم را همينجا رها خواهم كرد...چه كنم كه تمام مداركم در ان است...

با مصيبتي خود را به اتاق مي رسانم..در را كه مي بندم از درد ولوي زمين مي شوم ...و براي در نيامدن صدايم..لبهايم را مدام گاز مي گيرم..انقدر كه طعم خون را مي فهم...





روي زمين و دستاني كه حلقه شده است دور شكمم در خود مي پيچم و دم نمي زنم كه كسي به سراغم نيايد......من بايد همين امروز از اين خانه بگريزم...به هر كجا ..به هركجايي جز اينجا ..

نمي توانم بلند شوم...دستم را به هر چه كه گير مي دهم باز بر زمين مي افتم..قدرتم از دست رفته است و مسببش را تنها پارسا مي دانم





دست و چهار پا مي شوم ..قيد وسايل ضروريم را هم مي زنم...تنها بايد دفترچه حسابم را بردارم

به ميز عسلي نزديك مي شوم... اشك از گوشه چشمانم جاري مي شوند....





با حرفهاي امروز پارسا ..تمام معادله اتم بهم مي ريزد...مهادلاتي كه در خيالاتم بي نقص بودند..

به تخت تكيه مي دهم و كشوي عسلي را با يك حركت بيرون مي كشم...

تمام وسايل درونش پخش زمين مي شوند...خم مي شوم و دفترچه را بر مي دارم...دست و پاهايم از شدت درد مي لرزند...عرق سردي بر پيشاني و كمرم مي نشيند ... خود را بالا مي كشم و به ملافه روي تخت چنگ مي زنم...





بايد بر خيزم..نمي گذارم..نمي گذارم دستشان به كودكم برسد..من نخواهم گذاشت...حاجي بازنده است نه من...نمي گذارم حرفهايش بر من قالب شود....من به كمك هيچ كسي احتياج ندارم..حتي پارسا..نه كمكش را مي خواهم و نه ترحم و دلسوزيش را ....



romangram.com | @romangraam