#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_104
ناگهان سكوت مي كند..ان هم طولاني..درد امانم را بريده است كه مي گويد:
- فقط مهناز دوست ندارم فكر كني ...من كسي بودم كه مي خواستم از اب گل الود ماهي بگيرم..من اگه مي خواستم زن بگيرم...نمي ذاشتم 34 ساله ام بشه و بعد بگيرم...از اين به بعدشم خود داني و حاجي ..تا حالا هم اگر صبر كردم فقط بخاطر برادرم بود... اميدوارم حداقل اون متوجه شده باشه كه من مي خواستم فقط به زنش كمك كنم..اما زنش نخواست
- من به كمك تو احتياجي ندارم...اگه اونم مي دونست برادرش همچين ادميه...هرگز نمي ذاشت من تو اون خونه و پيش شماها زندگي كنم
رگ گردنش متورم مي شود و صورتش به سرخي مي زند و در چشمانم خيره مي شود..با نفرت نگاه از او مي گيرم
او هم منتظر ترحم و نگاهم نمي ماند و به راه مي افتد و مي رود...محكم چون گذشته...اما بهم ريخته و سردرگم
با خروجش ...از درد... به ناچار روي تخت مي نشينم..اين درد چه بود و از كجا به سراغم امده بود...كه لحظه اي رهايم نمي كرد؟ ..عرقهاي سرد روي پيشانيم را با دست مي زدايم و مي خواهم برخيزم...ديگر نبايد وقت را تلف مي كردم...مي دانستم شايد اين اشتباه ترين راه بود..اما ترس انچنان در من رخنه كرده بود كه ديگر نمي توانستم به چيزي جز فرار فكر كنم ...فكر همه جا را هم به حساب.... با خود كرده بودم..با پولي كه پارسا در اين دوماه به حسابم ريخته بود ...
حداقل يك ماهي را مي توانستم در جايي سر كنم...گوشيم را در مي اورم ...تنها شخص قابل اعتمادم... غزل است..او حتما جايي برايم پيدا خواهد كرد .
تلفنش خاموش است...عرقهاي پيشانيم بيشتر مي شود و من از درد بسيار قدرت حركتم را از دست مي دهم..
اين فشارهاي عصبي مرا بيش از بيش ناتوان و ضعيف ساخته اند.
چند نفس عميق مي كشم و با چشمان بسته ...چند دقيقه اي را بي حركت در همانجا مي مانم
درد كم كم ..كمتر مي شود ...چشمانم را باز مي كنم...و به سختي از جايم بر مي خيزم.
بيرون كه مي ايم اثري از او و ماشينش نمي بينم..من هم جاي او بودم به پشت سرم هم نگاه نمي كردم.....به سمت خيابان مي روم و براي اولين سواري دست تكان مي دهم ....
يك پيكان سفيد رنگ قديمي.... تنها چيزي است كه در اين قسمت از شهر مي تواند نصيب من شود.
در را مي بندم و به سختي به عقب تكيه مي دهم ..راننده از اينه نگاهي به سر و وضعم مي اندازد و مي گويد:
- دربست؟
romangram.com | @romangraam