#هوای_تو
#هوای_تو_پارت_103


با پشت دست اشك چشمانم را پاك مي كنم و بر مي خيزم ..مي دانم دست و پا بسته هستم..كوچكتر از انم كه توان مقابله با حاجي را داشته باشم از اين رو از او ياري مي طلبم و مي گويم:

- تو رو خدا نذار ...يه كاري بكن..هر كاري ..ولي نذار كه اون مجبورمون كنه كه





با اينكه فكر مي كنم او هم همين را مي خواهد...و من حرف دلش را مي زند ...اما حرفي مي زند كه تمام وجودم را به يكباره سست و بي جان مي كند





- چرا نمي خواي ؟





با ناباوري و خيره به او در حالي كه سرش را پايين انداخته است مجددا لبه تخت مي نشينم و نگاه از او نمي گيرم ....احساس مي كنم..دردي وحشتناك در تمام جانم پراكنه مي شود..هنوز سرش پايين است

-اشتباه فكر نكن...اما تو اين بازي تو يه بازنده اي ...تو 25-26 سالته...اما من 34 سالمه...تو دو ساله كه پدرمو مي شناسي.... اما من34 ساله كه پدرمو مي شناسم





بر مي خيزد .....حلاجي و تحمل حرفهايش ديگر در توانم نيست...هر قدم كه به من نزديك تر مي شود..بيشتر در خود مچاله مي شوم...و پهلويم از درد ... تير مي كشد

در يك قدميم...از جا مي جهم و دست به پهلو از او دور مي شوم و با نفرت مي گويم:





- ازت بدم مياد...تو هم پسر همون مردي.....اره تو 34 سالته اما با حاجي كه اون همه سن داره و ريش سفيد كرده... مو نمي زني ...شما دوتا... هيچ كدومتون ذره اي ...بويي از انسانيت نبرديد





چشمانش را براي ارام كردن اعصابش ارام مي بندد و باز مي كند و مي گويد:





- من فقط به خاطر اينكه زن برادرم بودي ......



romangram.com | @romangraam