#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_53

_روی قولم هستم حتی برای خودتم ماشین میخرم

_اما من فقط پونزده سالمه

_قول بدی همون دختری باشی که من میخوام به حرفم گوش کنی بیشتر از اینها به پات میریزم چون لیاقتت بالاتر از اینهاست"

من شدم همون دختری که همایون میخواست آره از بچگی وقتی پدرومادرمو از دست دادم اون پدر منو آتیلا شد میشه گفت پدر آتیلا شد نه من چون همیشه به آتیلا محبت میکرد براش کم نمیذاشت خدایی برای منم کم نمیذاشت اما در حق من خیلی بد بود تا سن سیزده سالگی کوچکترین خطای من مساوی میشد با کتک خوردنو تنبیه شدنم بزرگتر که شدم اشتباهام با گرفتن چیزای محبوبم مساوی میشد کم کم وقتی بیست و یک سالگیمو رد کردم فهمیدم بعد اسلحه خطرناکترین اختراع بشر محبت بی‌جا بود باید به هر کی سایز خودش محبت کرد یاد گرفتم هرچی کمتر محبت کنم بیشتر دوستم دارن همینم شد چون بعد یه مدت همایون به منم محبت میکرد شاید به خاطر موفقیت هایی بود که به دست آورده بودم یا حتی هوشو ذکاوتی بود که خیلی جاها به دردش میخوردم

بعضی وقتا باید بدترین دردارو تحمل کنی تا بهترین اتفاقات رخ بدن باید خیلی وقتا به درگاه خدا دعا کنی که خدایا ، مارو از شر آدمات حفظ بفرما

‌درد که بزرگ باشه مغرور میشی دیگه اتومات میشی نمیذاری کسی بهت دنده بده بد میشی تا خوبی نکنی تلخ میشی تا شیرینیت دل کسیو نزنه نامهربون میشی تا مهرت به دل کسی نیفته دوری میگیری تا نزدیکت نشن سنگین میشی تا سبکت نکنن دلسرد میشی تا توقعت بالا نره سنگ میشی تا محتاج محبت نباشی

آره من یه دختر بیست و شش ساله بودم که دلم پر میزد برای یه بغل گرفتن همایون و نوازش سرمو بوسیدنش، بهم بگه نگرانتم دخترم بیشتر مراقب خودت باش عین آتیلا بهم بگه عروسک بابا عین آتیلا دستمو بگیره خودش دوچرخه سواری یادم بده خودش منو روی اسب بنشونه خودش پناهم باشه اما من همیشه تنها بودم چون همه چیو تنهایی یاد گرفتم البته وجود آتارو هم نباید منکر باشم چون همیشه کنارم بودو تسکین دردایی بود که پدرش بهم میبخشید

همایون دو تا دختر با دو شخصیت متفاوتو پرورش داد یکی محکم متکی به خودش اون یکی شادو شیطون یکیو برای اون یکی پناه کرد لی به لالای یکیشون گذاشتو درعوض از اون یکی گرفت تا سرسخت و مقاوم بار بیاد اما چرا؟به کدوم قانون؟چرا من باید بی مهری میدیدم تا قوی بار بیام؟مگه آدما توی مهرومحبت قوی نمیشن؟

آتیلا_وا آنیدا صدامو میشنوی؟

از فکروخیالم بیرون اومدم به سمت آریاس و آتیلا برگشتم که نگران بهم نگاه میکردن هنگ و کوتاه به اطراف نگاه کردم من کی از ماشین پیاده شدم؟

آریاس_خوبی تو؟

_آره من خوبم چیزه هرچی برای خودتون سفارش میدین برای منم همونو بیارین من توی ماشین میشینم یکم حالم خوب نیست

آتیلا_میخوایی منم باهات بیام؟

_نه تو به سفارشت برس روی انتخاب بستنیت حساسی

آتیلا باشه ای گفت با غم رومو ازش گرفتم به سمت ماشین آریاس رفتم

آتیلا فقط پنج سالش بود از اسب خوشش اومد همایون براش خرید از خونه عروسکی خوشش اومد بزرگترین خونه عروسکیو براش ساخت بزرگترم که شد روی انتخاباش سخت گیرتر شد یادمه یه بار گفت رنگ اتاقم میخوام صورتی باشه وقتی رنگ اتاقشو عوض کردن رنگ صورتیش به دلش ننشت فقط شش بار رنگ اون اتاقو عوض کردن تا مورد پسند آتیلا شد تا این حد همایون براش ارزش قائل میشد

همایون برای منم میشه گفت خوب بود هیچ وقت نذاشت کمبودی داشته باشم هرچی میخواستم برام میخریدو تهیه میکرد اما هیچ وقت نمیتونستم چشم روی بیرحمی هاش ببندم همیشه برای من یه مرد دو قطبی بی تعادل بود یه بار مهربون یه بار بیرحم هرچند من هرکاری میکردم به خاطر خواهرم بود تا همایون مارو بیرون نکنه یا با خواهرم بد رفتاری نکنه

"_اون باباته آتا تمومش کن


romangram.com | @romangraam