#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_51

آتیلا_خب خیلی باحاله آنیدا من به جات بودم یه ساعت کار میکردم دو ساعت چترهامو توی کافه باز میکردم

آریاس_بریم؟

_شما مجبور نبودی بمونی از کارو زندگی هم افتادی

آریاس لبخند مهربونی بهم زد

آریاس_این چه حرفیه بالاخره ما همکاریم باید هوای همو داشته باشیم...آتیلا خانوم کمکتون کنم؟

آتیلا_نه خودم میتونم

نفهمیدم کی از بیمارستان خارج شدیمو کی سوار ماشین آریاس شدیم حتی حرفا و مکالمه های آریاس و آتیلا که حسابی با هم صمیمی شده بودنو هم نمیشنیدم فقط تو فکر جمله آخر ویهان بودم

"امیدوارم با روشن شدن قضیه از شرمندگی توی لاک خودت فرو نری چون قطعا اونیکه آخر روشن شدن این قضیه باید از اون یکی بترسه تویی...چون این وسط هم داداش من بود که بیشترین آسیبو دید هم این من بودم که تهمتارو به جون خرید"

یعنی امکان داره الکی قضاوتش کرده باشم؟یا بهش تهمت زدم؟واقعا امکان داره غرورشو تا این حد جلوی داداش کوچیکش و رفیقش خورد کرده باشم؟چرا حس بدی بهم دست داده؟چرا دلم میخواد غیر از این باشه؟

پوفی کشیدمو به سمت بیرون برگشتم من ضعیف نبودم راهی هم نداشتم...تنهام...پشتمم هیچوقت سپاه نداشتم اما بلدم بدون ارتش از خودم یه ملکه قوی درارم که به هیچ مذکری احتیاج نداشته باشه

من بد نیستم فقط دیگه حس خوبی به کسی ندارم همه چی دیگه تکراری شده

"_من این کارو نکردم

_خفه شو هرزه عوضی مگه این تو نبودی که داخل اتاقش بودی

_بودم ولی به خدا فقط توی درسم بهم کمک کرد قسم میخورم همایون خان"

چشمام روی هم بسته شدو نفسم بیتاب شد

"آتا_باز کتکت زد آره؟

_توروخدا چیزی نگو

آتا_چه طور چیزی نگم آنیدا؟میخوایی خفه خون بگیرمو هیچی نگم؟


romangram.com | @romangraam