#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_323

ویهان_اگه لیاقت خریدنی بود واست از جیب خودم مایه میذاشتم

به سمت جعبه هام رفتمو مشغول جمع کردنشون شدم همزمان با لحنی که بتونم خوب حرصش بدم گفتم:

_خوشم میاد هیچکس از من خوشش نمیاد اینجوری هم حال من خوشه هم حال اونا ناخوشه

ویهان_خر اصلا حیوون مهربونی نیست ولی نمیدونم چرا به هرکی مهربونی میکنی خر فرضت میکنه

به سمتش برگشتم دیدم زور زد طرفو روی زمین جابه جا کرد بعد دستو پاشو با طناب بست

_مرده نمیتونه فرار کنه چرا دستو پاشو میبندی؟

ویهان_منم برای اینکه فرار کنه دستوپاشو نمیبندم برای اینکه ببرمش بیرون دارم میبندمش بعد با طناب میکشمش انتظار که نداری بلندش کنم

سری به نشونه تاسف تکون دادمو پوفی کشیدم ویهان هم مشغول کار خودش شدو توجهی به من نکرد در جعبه هامو بستم و میله فلزیمو از کنار ستون برداشتم و با دستمال مخصوص تمیزش کردم

ویهان_خونه این آدمایی که دنبالشونیم توی خیابون شمیران پلاک(...) توی کوچه(...) درسته؟

_آره تو از کجا...

یکهو هنگ به سمتش برگشتم دیدم یه تیکه کاغذ توی دستشه سریع به سمتش رفتم کاغذو ازش گرفتم و به ادرسی که روی کاغذ نوشته شده بود خیره شدم

ویهان_اونایی که مارو قبول ندارن ایمانشون ضعیفه...خاک تو سرشون

به طعنه حرفش توجهی نکردم فقط تیز به سمتش برگشتمو گفتم:

_بگرد ببین چیز دیگه ای توی جیبش هست

ویهان_یه چاقو هست با یه تیکه کاغذ که مچاله شده وایسا ببینم چی هست...پوسته آدامس موزیه عه انگار یه چیزی با خودکار توش نوشته

_ببین چیه مراقب باش پاره نشه

روبه روی ویهان طوری که جنازه بینمون بود خم شدم و منتظر بهش نگاه کردم ویهان با احتیاط پوسته آدامس موزی توی دستشو باز کرد بعد لباشو به یه ور کج کرد

ویهان_یه مشت عدده


romangram.com | @romangraam