#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_322
ویهان با قدمای آروم به سمتم اومد هنوز به سمتش برنگشته بودم و همین باعث میشد از نزدیکیش به خودم یه جوری بشم سردی هوا بود یا یه حس عجیب مسخره که باز باعث مور مور شدن تنم و سرد شدنم میشد یه سردی عجیب که انگار جنسش از سردی هوا نبود از سردی یه چیز عجیب نامفهوم بود
ویهان که پشتم ایستاد خم شد آروم کنار گوشم از پشت سر گفت:
ویهان_میخوام بهت بفهمونم اونقدرام که فکر میکنی نفوذ ناپذیر نیستی...اونقدرام که فکر میکنی بی لیاقت نیستم تا نتونم دستتو بگیرم...حتی میخوام بهت بفهمونم که نیازی نیست همیشه خودت باشیو خودت یه تنه جور همه چیو بکشی میخوام تنها نقش پتروس فداکارو ازت بگیرمو باهم بازیش کنیم
به سمتش برگشتم و سرد به چشماش خیره شدم بچه نبودم که بعضی از حرفاشو نفهمم انگار ویهان یه سوتفاهمی براش پیش اومده اون هنوز منو نشناخته خبر نداره اومدم زندگیشو زیرو رو کنم که این وسط خودمم به یه چالش بزرگ خوردم
_اونی که داری بهش نزدیک میشی باید خیلی ارزششو داشته باشه چون هرچه قدر به یکی نزدیک تر بشی از بقیه دورتر میشی
ویهان_حتما ارزششو داره که دارم بهش نزدیک میشم اونقدری باارزشه که از جون خودمم دارم براش میگذرم
دستمو به سمت یقه لباسش بردم و به آرومی کشیدمش که باعث شد به سمتم خم بشه و توی صورتم زل بزنه زبونمو روی لبام کشوندمو با لحنی که بهش بفهمونم که اشتباه داره نزدیک میشه آروم پچ پچ مانند گفتم:
_بودن کنار منو احساسات سنگیم اونقدری سخته انگار قراره هرشب یه میله داغ آهنیو بغل بگیری صبح هم برای درمون جای زخمهات، روشون نمک بپاشونه وقتی هم از درد داد میزنی بیشتر روی اعصابت بره و عصبی ترت کنه
ویهان یه دستشو بالا اوردو روی دست من که یقشو توی مشتم گرفته بودم گذاشت اما تمام مدت حتی نگاهشم ازم نگرفته بود
ویهان_تو نمیتونی منو عصبانی کنی آنیدا...من اون میله داغ آهنیو بغل میکنم یه صبح روی زخمهام نمک میزنی صبح بعدشم همینطور ده تا صبح بعد هم همینطور میگذره اما سر یازدهمین روز دیگه نمک نمیزنی اشکاتو روش میریزی درسته بازم جیگرمو میسوزونه اما بهم میفهمونه که دیگه نمک نیست جنسش فرق داره...من حین درد کشیدن داد نمیکشم میریزم تو خودم تا کسی از صدای داد زدنم نترسه
_مطمئنی نمیتونم عصبانیت کنم؟
ویهان_آره مطمئنم
_باشه ببینیمو تعریف کنیم
ویهان_حالا بهتره بریم اون جنازرو یه کاریش کنیم تا کاری دستمو نداده
باشه ای گفتم و همراهش وارد انباری شدیم ویهان با حالت چندشی به جنازه نگاه کرد بعد رفتو طناباشو باز کرد
ویهان_نگاه کن...بدبخت چی به سرش آوردی
_زیادی تو هم نزدیکم بشی همین بلاهارو سرت میارم
ویهان سری به نشونه تاسف تکون دادو گفت:
romangram.com | @romangraam