#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_313
بعد سریع کتابو ازش گرفتم و اصلا به حرفای بچه ها توجه نکردم که داشتن میخندیدنو خوش میگذروندن اونوقت منه بدبخت فلک زده داشتم درس میخوندم اونم با دیو دو سر آخه رفیق قحط بود احمق با استادت دوست شدی؟خاک تو سرت کنن حقته آتیلا بکش حقته
عکس شخصیت های این رمان و سایر رمان های دیگه در پیج اینستا گرام زیر:
❥•✨kiana__bahmanzad✨❥•
✨آنیدا✨
ماشینو یه گوشه پارک کردم و ازش پیاده شدم ریموتو فشردم از توی جیبم کلید قفل انباریو که از اتاق ویهان با بدبختی کش رفته بودم برداشتم خوبه سپنتا ماشینشو بهم داد هرچند ازش قول گرفتم که به آتیلا و بقیه چیزی نگه بالاخره بهم مدیونه
"سپنتا_کجا میخوایی بری آنیدا؟
_قرار نیست بپرسی کجا میخوام برم قراره ماشینتو بهم بدی یادت که نرفته بهم بدهکاری بهت گفتم ماشینو دست خواهرم نده دادی نفله شده برشگردوندی
سپنتا_منکه ماشینتو بردم دو روز دیگه سالم تحویلت میدن
_خواهرم چی؟اتفاقی براش میفتاد اونم دو روزه تحویلم میدادی؟
سپنتا_ای بابا منکه مشکلی با اینکه ماشینمو بهت بدم ندارم دارم میگم کجا میخوایی بری؟هوا داره تاریک میشه میخوایی منم بیام؟"
پسر سرسختی بود اما مهم اینه تهش موفق شدم سوئیچو ازش گرفتم کلیدو توی قفل چرخوندم و زنجیرهای بسته شده دور قفلو باز کردم گوشه دیوار انداختم درو با تمام قدرتم کشیدمو بازش کردم اما بعدش تا نصفه درو باز نگه داشتم تا یه وقت از پشت در به روم قفل نشه
با قدمای آروم وارد انباری شدم راستی از بطری دستم براتون چیزی گفتم؟از محتویات داخلش؟از چیزی که درحال خوردنش بودم؟از آرامش بی نظیری که داشت بهم میداد؟
بطریو به لبام نزدیک تر کردمو یه قورت دیگه ازش خوردم به مرده که نزدیک شدم سرمو بالا آوردم فکر کنم هنوز بیهوش بود شایدم زیادی بهش خوش گذشته خوابش برده بهش نزدیک تر شدم کمی از محتویات داخل بطریو روی صورتش آروم آروم خالی کردم که باعث شد تکون بدی بخوره اما سریع نخ قلابی که به پلکاش وصل بودو پاره کردم تا یه وقت پلکشو نکنه
مرده سرشو پایین انداختو نفس نفس زد به سمت جعبه هام رفتم از داخل یکیشون لامپ شارژیو برداشتمو روشنش کردم که باعث شد محوطه خودمون روشن بشه
_زود بیدار شو وقتی که بقیه دارن خواب موفقیتو میبینن
مرده_چرا دست از سرم برنمیداری؟چی از جونم میخوایی؟هرچی که میخواستیو بهت گفتم بذار برم
romangram.com | @romangraam