#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_228

_آره ولی...

ویهان_ولی نداره حس ششمت حرف نداره از طرفی بهت اعتماد دارم

پاشو روی پدال گاز فشار دادو از کوچه زد بیرون

ویهان_پس از کارم پشیمون نیستم

از حرفاش حس عجیبی بهم دست داده بود یه جورایی انگار ته دلم بود یا ته شکمم یه چیزی قل خورد پایین:/

_حالا داری کجا میری؟

ویهان_یکی از انبارهای خارج از شهرمون...نمیخوایی که ببریش خونه ازش بازجویی کنی

_نه این کارو نکن امکان داره برای پدرت بد بشه

ویهان_تو اگه خیلی پدر من برات مهم بود به اسم شرکتش آگهی استخدامی نمیزدی توی روزنامه و سایت های مختلف

اینکه تا این حد احمق بود که این قضیرو با اون اگهی مقایسه میکرد فهمیدم هرچی من بگم کار خودشو میکنه پس سکوت کردم و به روبه رو خیره شدم باورم نمیشه تو روز روشن توی تهران یه تعقیب گریز خفن راه انداخته باشیم بعد یه نفرو خفت کنیم صندوق عقب ماشین بیهوش ولش کنیم

وقتی میخواستم برگردم ایران یعنی تا این حد اکشن شدن زندگیمو تجسم میکردم؟هرچند زندگی من همیشه یه باطن اکشن با یه ظاهر آروم داشت

_تو که همیشه ماشینتو توی پارکینگ میبردی چی شد این بار جلوی شرکت پارک کردی؟

ویهان_مگه ماشین دست کیان نبود؟ماشینو برگردوند کلیدو هم دست نگهبان داد که برام بیاره نمیخواست با خودم رودرو بشه چون میدونه چه جور برخوردی باهاش میکردم

_ولی خیلی خوب شد به نظرم برگشتی دعواش نکن

ویهان سری به نشونه تایید تکون داد به انباری که رسیدیم ویهان پیاده شد درو باز کرد بعدش دوباره سوار شد

_نگهبان نداره؟

ویهان_این انباریمون تازه خالی شده نگهباناشو مرخص کردیم

ویهان سریع وارد محوطه انباری سرپوشیده شد پیاده شد منم پیاده شدم به سمت در رفت همرو بست در صندوق عقبو بالا زدم یارو هنوز بیهوش بود صورتش خونی بودو از سرش خون میومد


romangram.com | @romangraam