#گناهکاران_ابدی
#گناهکاران_ابدی_پارت_175
ازش فاصله گرفتم سرمو پایین انداخته بودمو به شدت گریه میکردم سپنتا دنبالم راه افتاد با هر کلمه سپنتا انگار یه خنجر توی قلبم فرو میکردن
سپنتا_نمیخوایی حرف بزنی؟کسی اذیتت کرده؟از دست کسی فرار کردی؟صبح چرا کولت طبقه بالا بوده؟
روی صندلی لبه پرتگاه نشستم سپنتا هم کنارم نشستو پوفی کشید یه پاشو روی اون یکی انداختو دستشو توی پالتوش فرو برد
سپنتا_میدونم به من ربطی نداره اما واقعا راضی به عذاب کشیدن اون خواهر وحشی زبون درازت نیستم همه جارو برای پیدا کردنت بهم ریخته
_درباره خواهر من درست حرف بزن
سپنتا_خوبه بالاخره یه حرف زدی
سرمو پایین انداختم و دوباره سکوت کردم چشمامو روی هم بستم توی اون سردی هوا گرمی اشکام روی صورتم باعث میشد شدت اشک ریختنم اوج بگیره و یکم آرومم کنه حالا که سپنتا کنارم بود هم میترسیدم هم نمیترسیدم یه جورایی بین دوتا حس ضدونقیض عجیب گرفتار شده بودم که باعث میشد سنگینی روی قلبم بیشتر بشه و سرم به حد انفجار برسه
سپنتا_ببین منم روز خوبی نداشتم حتما تو هم اتفاقی برات افتاده که اینطوری داری گریه میکنی و از خواهرت دوری گرفتی اما دلیل نمیشه که اینطوری همرو نگران کنی
_نمیتونم برگردم
سپنتا_چرا؟حداقل بهش زنگ بزن بگو حالم خوبه
_نمیتونم باهاش حرف بزنم
سپنتا_اگه منظورت موبایلته میدونم همراهت نیست خواهرت میگفت توی کولته بیا با گوشی من بهش زنگ بزن فقط اسمی از من نبر
_شمارت براش میفته
سپنتا_شماره منو نداره نمیفهمه با گوشی من زنگ زدی
_بالاخره که میفهمه
سپنتا پوفی کشیدو سری به نشونه تاسف تکون داد روشو ازم گرفتو به سمت شهر برگشت
سپنتا_خیلی خب به جهنم مهم نیست بیا بهش زنگ بزن آرومش کن تا یه جاییو آتیش نزده و یکیرو نکشته
از اینهمه زبون نفهم بودنش دیگه داشتم کلافه میشدم به خاطرهمین با عصبانیت به سمتش برگشتمو جیغ زدم
romangram.com | @romangraam