#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_8

نیم نگاهی بهم کرد. فهمید زیاده روی کرده. نوک مقنعه ام رو گرفت و کشید تو صورتم. معترض عقب رفتم و در حال صاف کردن مقنعه گفتم : اَه! مسخره!

_ اسم بابات اصغره!

بی اختیار هر دو خندیدیم. لامصب میدونست رو این جمله حساسم چون اسم بابام اصغر بود.

قهرمون به همین سادگی تموم شد، هیچ کدوم اهل دنبال کردن بحث نبودیم. یه کم بعد نزدیک محل خودمون تو کوچه خلوتی پیاده شدم و زود از ماشین گرون قیمتش فاصله گرفتم مبادا کسی منو ببینه. صدای حرکت ماشینشو که پشت سرم مونده بود نشنیدم. هنوز ایستاده بود و حس میکردم دارم پاییده میشم. گوشیم زنگ خورد. شماره خودش بود. بدون نگاه به عقب جوابشو دادم: جان؟

_ قِر نده درست راه برو.

لبام با خنده کش اومد. چه جانوری بود این... عمدا قِر دادم و پرسیدم: اینجوری خوبه؟

تماسو قطع کرد و جوابمو نداد. فهمیدم کفریش کردم. درست راه رفتم.

یه کم بعد در خونه رو باز کردم و اونکه انگار آروم و با فاصله تعقیبم کرده بود با سرعت از جلوم رد شد. حیاط کوچیک و دوازده متری خونه پر بود از وسایل آش و دیگی که روی گاز تک شعله میقُلّید. مامان و خاله وسط حیاط بودن و بوی اش رشته تا مغز استخونم رفت. سلامم با اخم و تخم جواب داده شد و خاله با محبت بیشتری بهم چشمک زد.هنوز یه ساعتی فرصت بود تا مهمونا و همسایه ها بیان. کل زمین خونمون ۸۵ متر بود. با یه حیاط دوازده متری... بقیه هم یه حال و آشپزخونه کوچیک، یه اتاق دوازده متری و حموم دستشویی کوچیکی که توی راهروی باریکی کنار هم بود.




romangram.com | @romangraam