#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_6
هنوز داشت با مخاطبش دعوا میکرد و با همون حال به من فهموند که بیرون نرم. صدای نازک یه زن رو نامفهوم و آروم از پشت خط میشنیدم. نمیدونستم کیه چون قیصر یه ننه بیشتر نداشت و اونم پیرزن بود. بدم نمیومد بفهمم با کی اینجور راحت حرف میزنه. تو اوج دعوای اون گوشی منم زنگ خورد. مامانم بود. اگه جواب میدادم صدای قیصرو میشنید و حسابم با کرام الکاتبین بود. خودش فهمید و با گفتن : لازم نکرده جای من تصمیم بگیرین تماسو قطع کرد. حالا نوبت من بود که الو نگفته آماج قربون صدقه های مامانم قرار بگیرم.
_ ذلیل مرده کجایی؟ نمیگی منه بدبخت دست تنهام؟ کدوم گوری موندی که هنوز نرسیدی؟
قیصر چرخیده بود سمتم. یه دستس رو فرمون و دست دیگش پشت تکیه گاه صندلی من بود. صدای مامانمو میشنید و لبخند زیر پوستیش حرصمو درمی آورد.
_ میام مامان گیر افتادم تو دانشگاه.
نمیخواستم دروغ بگم اما گاهی آدم مجبور میشد.
_ گلی بخدا دیر بیای پر پَرت میکنم. تا نیم ساعته دیگه خونه ای.
معترض نالیدم: ماماااان.... هنوز نطقم تموم نشده تماس قطع شد. چند لحظه خیره گوشی بودم و بعد ناخودآگاه سر بالا کردم. قیصر تو فاصله پنجاه سانتی از صورتم خیره خیره نگام میکرد. یه وقتایی قلبم زیر حجم نگاهش میریخت ته وجودم. انگار خالی میشدم. اون لحظه از همون وقتا بود که نگاهم سرکش و بی اراده رو سر و گردن و دکمه باز پیرهن مردونه اش که یه مقدار از سینه اش رو نمایش میداد گشت میزد.
_ نرم خونه مامانم کشتتم.
کلافه نفس کشید. انگار خیلی براش مهم بود که همراهش باشم اما خب اُلتیماتوم مامان کار خودشو کرده بود.
romangram.com | @romangraam