#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_57

به هر کی هم کمک میکرد برا ثوابش، تهش کباب میشد. داشت چلو کبابو لقمه میزد که پرسیدم: چرا رنگت پریده؟... حواست هست دو نصف شبه؟

سرش پایین بود. من محرم رازش بودم. یه قلوپ نوشابه خورد و تو‌چشام خیره شد...

_پسره از اون پولدار خفناست گلی... خوش به حالت... کاش منم دختر بودم یکی پیدا میشد میومد از این فلاکت نجاتم میداد.

_ ناشکری نکن پسر کدوم فلاکت؟ خدا رو شکر تنت سالمه عقلتم کامل.

کلافه بود و خیلی با اشتها نمی‌خورد. باید با روشهای خواهرانه خودم زیر زبونشو می‌کشیدم.

_ محسن!

نگام نکرد: ها!

_ مطمئنی همه چی روبه راهه؟

اینو که گفتم دست از خوردن کشید و با گفتن خدا رو شکر خواست بلند شه اما نیم خیز بود که منصرف شد. نشست و پرسید: عروس بشی از اینجا میری؟


romangram.com | @romangraam