#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_56
مامانم با حسرت نگام کرد. از اون وقتا بود که دلسوزیشو با عمق وجودم حس کردم. انگار نامادریم نبود: دختر جان! الان که سرش گرمه و انگار تمام دنیا رو تو یه لحظه بودن با تو میبینه، حواستو بده به روزای بعدت که دیگه مثل حالا آتیشش تند نیست. آدمیزاد شیر خام خوردست. یه جوری سنگین باش که فردا بهت منت نکنه.
از اینکه دلش برام میسوخت ذوق کردم و احساساتی شدم. بغلش کردمو و هر دو حالا محکم همو فشار میدادیم. مثل یه مادر و دختر واقعی...
شب دیروقت بود که محسن برگشت. مامانو بابا خواب بودن اما من تا دیروقت بیدار بودم. تو خونه ما بخاطر فضای کم معمولا مامان و بابا تو اتاق میخوابیدن و من و محسن تو حال با فاصله تشک مینداختیم. تو تمام سالهای بچگیم حسرت داشتن یه اتاق که در و دیوارشو پر از عروسکام کنم به دلم مونده بود. محسن تو تاریک و روشن نور چراغ تیر برق که پهن شده بود کف حیاط و داخل حال، پاورچین اومد داخل... نیم خیز شدمو آروم گفتم: میذاشتی صبح میومدی.
یه حال عجیبی بین منگی و ترس داشت. رنگ پریده اشو حتی تو تاریکی تشخیص میدادم. هول و گیج گفت: چرا بیداری هنوز؟
بجای جواب پرسیدم: شام خوردی؟
تا جواب منفیشو شنیدم بلند شدمو چندتا چراغ هالوژن کم نور روی گچ بری اُپن رو روشن کردم. پشت سکوی اُپن ایستاد و نگام کرد: چی داریم؟
با لذت گفتم: یه شام توپ... سلطانی با مخلفات.
دستی تو موهاش کشید. اومد تو آشپزخونه کوچیک و تنگمون، همونجا کف زمین رو قالیچه نشست و گفت: بده نمیخواد گرم کنی.
براش شامشو تو سینی چیدم و گذاشتم جلوش... محسن فقط یه سال از من کوچیکتر بود اما اینقدر پسر ساده و مهربونی بود که همیشه نسبت بهش احساس بزرگتری میکردم. دلم براش میسوخت. از رفیق خیلی نارفیقی دیده بود.
romangram.com | @romangraam