#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_55
با لذت خیره بودیم تو چشای هم، انگار بدون حرف ذهن همو میخوندیم. صدای مامانم هر دومونو از جا پروند که از پشت سر قیصر گفت: گلی جان بریم؟
بند دلم قشنگ پاره شد و قلبم تو سینه میکوبید. مامان با چشم غره نامحسوسی فهموند که زیادی لاو ترکوندم. اوخ! یه دعوای حسابی به طلبم گذاشت. شیطون از کنار قیصر که میدونستم چقدر بی تاب بودن بامنه گذشتم و کنار خاله ایستادم: من حاضرم.
قیصر حرصی بود که هیچ تلاشی نکردم تا از مامان اجازه بگیرم باهاش برم. با نگاهش برام خط و نشون میکشید. بالاخره دو تا ماشین گرفتیم و با بدرقه گرم خانواده دوماد راه افتادیم. خاله اینا با یه ماشین رفتن سمت خونه خودشون و ما هم با ماشین دیگه بودیم. بابام جلو نشسته بود و من غرق دنیای جذاب خودم داشتم از شیشه عقب برای قیصر دست تکون میدادم که دردی مثل ساعقه تو بازوم پیچید.
مامان یه ویشگون پدر مادر دار از بازوم گرفت و با چشم غره جیغمو در نطفه خفه کرد. از زور درد اشک تو چشام حلقه زد: عه!
مامان ریز گفت: مرگ! چه خبرته! یه کم حیا کن! نه به اون قهر کردنو طاقچه بالا گذاشتنت، نه به حالا که از دهنش میری از... درمیای.
وسط گریه از مثال بی ادبانه اش خندم گرفت: عه! خب چیکار کنم؟ ذوق کردم.
_ بدبخت یه ذره خودتو سفت بگیر پسره فکر نکنه آب از لب و لوچت راه افتاده... نزار فکر کنه همچین مالیه.
این مثالش دیگه واقعا با اون کبکبه و دبدبه همخونی نداشت و خندم کشدار شد.
آروم گفتم: نه پس الان من مالی هستم.
romangram.com | @romangraam