#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_54

تسلیم لب زد: الله اکبر! من پی محسن نبودم گلی جون... رو حساب تعریفای خودت، برام جالب شده بود. امروز که دیدمش هم فقط رو حساب تجربه اینجور حس کردم... حالا انشالله که من اشتباه کردم.

حرفاش راضیم نمی‌کرد. محال بود تا اطمینان نداشت در مورد چیزی نظر بده. تو باغی که نور چراغها و فواره ها حسابی قشنگش کرده بود می رفتیم سمت مامان اینا... قبل از جدا شدن دو تا خانواده از هم قول و قرارهای خرید فردا گذاشته شد. حاجی می‌گفت خودتونو اصلا به زحمت نندازین، ما هر کار بکنیم داریم برا دختر خودمون میکنیم. پسر هم هر خرجی کنه برا خودش و زنش و خونش کرده...

چهره بابامو می‌دیدم که رنگ به رنگ میشد. چقدر دلم براش سوخت. به حرف ساده بود. مگه بابا میتونست راحت بشینه نگاه کنه که کاری از دستش بر نمیاد.

حس بدی داشتم. خواستیم ماشین بگیریم که حاجی گفت مجموعه خودش ماشین داره میرسونتتون.

قیصر انگار فهمید حالم خوب نیست. یه گوشه خودشو بهم نزدیک کرد و زیر گوشم پچ زد: گلی تو رو من میرسونم. خودت برو از مامانت اجازه بگیر.

بغضمو که داشت تو نگام آب میشد قورت دادمو تو چشاش خیره شدم: لازم نکرده... ( اینقدری اومده بود تو صورتم که یه آن دیدم خاله با تعجب نگام می‌کنه, آروم بهش گفتم) اینجور نیا تو دهنم الان اینا میگن یه شبه چطور اینجور با هم رِله شدن!

عقب نرفت و فقط با لبخند و لذت خیره شد تو چشام: خب بگن... ( مکث کرد و بعد با یه حالی که ته دلمو بازی میداد آروم لب زد) امشب بهم سخت میگذره گلی...



پارت۱۵


romangram.com | @romangraam