#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_53

ترسید. اصلا محسن کلا آدم دلرحم و ترسویی بود: چی فهمیدی که خراب شدی سرم؟ من آسه میرم آسه میام هیچ وصله ای هم بهم نمیچسبه‌.

بگو مگوم با محسن بیفایده بود. تماسو که قطع کردم قیصر ته مونده قهوه اشو سر کشید و با تأسف سر تکون داد: یادم باشه نخود تو دهنت نم نمیکشه... پس فردا نری سیر تا پیاز همه کارمونو واسه مامانت بگی.

اخم کردم : بیمزه!

_ مزه کردی مگه؟

وسط جر و بحث جدی آدمو با حرفاش قلقلک میداد. حرصی گفتم: آره! تلخ بودی.

خندید: شاید اول تهشو خوردی...

از خجالت سرخ شدم. این قیصر همیشه همین بود. کم نمی آورد. بدون محل دادن بهش فنجونو به لبام نزدیک کردم. گوشیش زنگ خورد و کنجکاو شدم. باباش بود من غرق محسن بودم. تماسو که قطع کرد گفت: پاشو بریم گلی مامانت اینا دارن میرن.

درمونده نگاش کردم. حالمو فهمید و لبخند دلگرم کننده ای تحویلم داد: نترس! حواسم بهش هست.

با شونه های آویزون نگاش کردم: راستشو بگو قیصر! چیزی از محسن دیدی؟ چیزی شنیدی؟


romangram.com | @romangraam