#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_50
_ آمارشو دارم، دوستاش آدمای جالبی نیستن، امروزم که از نزدیک دیدمش و باهاش هم کلام شدم...
مکث کرد. دقت نگاهم تو چشاش بیشتر شد. منتظر به دهنش خیره شدم: خب؟
حرفشو مزه مزه کرد: شیشه میزنه.
وا رفتم. قلبم ایستاد. محسن داداش من؟! داداش خوش قد و بالا و تر گل ورگل من؟!
با اخم گوشیمو از دستش کشیدمو جدا از همه چی غیرتی گفتم: بفهم چی میگی قیصر... این وصله ها به دادش من نمیچسبه.
خواستم برم که دستمو گرفت و منو نگه داشت. خونسرد تو چشام نگاه کرد: نگفتم که برا من ادای خواهر دلسوزا رو دربیاری... اگه دلسوزی چشاتو وا کن، رو حقیقت خط نکش... من اینکارم گلی... اگه بهت میگم چی کشیده حتی زمان آخرین مصرفشو میتونم برات تخمین بزنم که آقا همین امروز ظهر خودشو ساخته بود.
اعصابم به هم ریخته بود. باورش سخت بود. نمیخواستم قبول کنم. تقلایی کردم که دستمو از دستش دربیارم.
پارت۱۴
romangram.com | @romangraam