#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_48

کابین آسانسور باز شد و رفتیم داخل: تو این چهار سال نشناختی؟ ادا مال دختراست گلی خانم... من مَردم، فقط همجنسای خودمو خوب میشناسم. خیلی بهتر از تو.

خندیدمو در حالیکه تو آینه دودی آسانسور رژ گوشه لبمو با سر ناخن پاک میکردم گفتم : خدا به داد من برسه. لابد از فردا میخوای به راه رفتنمم ایراد بگیری.

_ همینکه هست...

برگشتمو نگاش کردم: پررو!

با اطمینان تکرار کرد: بازم همین که هست...

حرصمو با پرروییش درمی آورد ولی بازم هر لحظه بیشتر عاشقش میشدم چون میدونستم چقدر دوست داشتنیه. از آسانسور خارج می‌شدیم که دستمو گرفت و من پرسیدم: قیصر اگه یه روز بهم شک کنی چیکار میکنی؟

طبقه دوم بودیم و رفتیم تو تراسی که ویوش رو به باغ و اونطرفتر به باغهای تاریک اطراف بود ولی احتمالا تو روز چشم انداز بی اندازه قشنگی داشت.هوای خنکو عمیق نفس کشید و آروم برگشت تو صورتم زُل زد: گلی من هیچ وقت بهت شک نمیکنم... چون شناختمت... بهتر از خودت.

اینجوری که اون تعریف میکرد والا من فکر میکردم چه فرشته ای هستم. ولی خب تا جاییکه یادم بود هرگز پامو تو زندگی کج نذاشته بودم جز در مورد رفاقت با خودش که اونم رفتارم باهاش مثل بقیه دوستای هم جنسم بود.

یه پیامک برام اومد. تا پیامک محسن رو میخوندم رو به من تکیه کرد به لبه دیوار شیشه ای تراس سرتا سری و بزرگ


romangram.com | @romangraam