#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_44

چشاشو ریز کرد و ابروهاش گره خورد. یه قدم دیگه عقب رفتم و دستاش افتاد: خب پس هنوز چموشی! خودت میومدی فرق داشت. من بگیرمت دق دلی این مدتو سرت خالی میکنم گلی.

تهدیدش ترس و خنده رو با هم به وجودم ریخت و فرار و بر قرار ترجیح دادم. فرار کردم و دنبالم دوید. وسط خنده های پر از ترس و از ته دل، جیغهای کوتاه میزدم و اون خیلی زودتر از چیزی که تصورشو میکردم منو گرفت و هر دو با هم پرت شدیم وسط تخت.

تنم زیر سنگینی تنش گیر کرده بود و چشاش جز به جز صورتمو می‌بلعید: آدم بودی نمیذاشتم امشب کارمون به تخت برسه... به کمترشم قانع بودم.

با خنده و استرس گفتم: پاشو دیوونه خیلی سنگینی.

جمله ام تموم نشده بود لبامو شکار کرد ته دلم خالی شد. عشق چی بود که آدمو با خودش میبرد رو ابرها، بدون اینکه بال و پری داشته باشی... عشق چی بود که تنگ ترین حصار دنیا مثل بازوهای قویش میشد حسرت و آرزوت... دوست داشتی هرگز از این زندون آزاد نشی...

بالاخره بوسه طولانیش تموم شد و بدون رها کردنم سرشو عقب کشید. با لذت یه کم تماشام کرد و گفت: تو چیکار کردی که من حاضرم برات جون بدم گلی؟

تکونی خورد، دستمو گرفت و عقب کشید. نشست، به منم کمک کرد بشینم. با لذت نگاهم کرد و دستشو آروم کنار گونه ام گذاشت: گلی همین باش که این چهار سال بودی... نمیخوام زرق و برق زندگی عوضت کنه... نمیخوام چند سال دیگه نگاهت کنم ببینم شدی یه کاغذ رنگی بی روح، سخته... ولی نذار زندگی عوضت کنه.

(دستمو گرفت و بوسید و گذاشت رو قلبش) گلی این دم و دستگاه همش پشیزی ارزش نداره... خونه تو اینجاست. هیچ وقت از این خونه نرو.

اینبار بی ادعا خیز برداشتم و بیقرار دستامو دور گردنش حلقه کردم. چند لحظه منو به خودش فشرد و بعد زیر گوشم پچ زد: پاشو بریم تا خطرناک نشدیم. بابام کلی زنهار بهم زده که پسر مبادا دست از پا خطا کنی.


romangram.com | @romangraam