#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_45

حقیقتشو بگم؟ دوست نداشتم بریم. اینقدر عاشقش بودم که دلم میخواست تا تهش باهاش برم اما خودمو جمع و جور کردم و زود فاصله گرفتم. خواستم بلند شم که دستمو کشید:کجا؟!

شونه بالا انداختم: بریم دیگه.

خندید: نیومده بودم فقط بچلونمت که دختر... کارت دارم. دوباره روبه روش نشستم وسط تخت. دستام تو دستش بود و چشاش خیره چشمام...

_ ببین گلی جون اینو که میگم نمیخوام از من دلخور بشی یا فکر کنی دارم چیزی رو به رخت میکشم. ما چهارساله همو میشناسیم. دیگه برا هم زیر و رو نمیکشیم. منم طاقت و صبرم تمومه ... میخوام ببرمت سر زندگی... میدونم جهیزیه جور کردن سخته... میدونمم هر پدر و مادری حتی شده از زیر سنگ برا دخترشون جهیزیه جور میکنن. اما خونه زندگی من کامله... من از تو هیچی نمیخوام. دلم میخواد فقط و فقط چمدون وسایل شخصیتو برداری و بیاری خونه خودت.

بی اراده سرم پایین افتاد و بغض کردم. درست می‌گفت. چیزی هم که من می آوردم به درد این خونه و زندگی نمی‌خورد. اونجا اولین جایی بود که شکاف بینمونو مثل یه دره عمیق حس کردم. دست گذاشت زیر چونه ام و سرمو بالا برد. تو چشای پر اشکم خیره شد و الله اکبری لب زد: گلی به قرآن چشاتو پر اشک ببینم همین جا یه بلایی سر جفتمون میارم. تو برا من فقط گلی خودم باش... همونکه تا حالا بودی. فکر کن منم همون شاگرد شوفرم.

با اخم و بغض مشت آرومی زدم به سینه اش: اینجا هم لابد خونه قلعه ساختمونتونه... دروغگوی مزخرف!

بازوهامو محکم گرفت و منو کمی جلو کشید. نفس گرمش رو پوستم میخورد: دیگه نمیخوام اشکتو ببینم!

با لودگی گفتم: چشم سرکار...( اشاره به بازوهام کردم )حالا ول کن شکستی لامصبو




romangram.com | @romangraam