#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_43

همه بهش سلام میدادن و احترام میذاشتن اونجا اینقدر شیک و با کلاس بود که فکر میکنم هزینه ساختش سر به فلک کشیده بود. سوار آسانسور شدیم و قیصر پرسید:

میخوای یکی از اتاقها رو ببینی؟

مسخ نگاه مشکی و جذابش بودم. خیره فقط نگاش کردم. میدونستم ممکنه یه حس مردونه پشت پیشنهادش باشه. با یه دختر احمق طرف نبود. پیش از این بارها و بارها با هم تنها شده بودیم و دست از پا خطا نکرده بود.

جوابی نداده بودم که لبخند زد: دیگه نخوای هم مجبوری بیای ببینی... اینجا دست و بالم بسته ست چون دوربین داره.

ریز خندیدم و اون تکرار کرد: درد! میدونی چهار سال تموم این چال گونه و لبخند دیوونت چی به روز پسر مردم آورده؟ حالا وقت جواب پس دادنه.

ته دلم برای بار هزارم خالی شد. رسیدیم طبقه ششم. یه راست رفتیم سمت اتاقی که درش با کارت باز میشد. قبل اینکه بپرسم چطور کلیدشو داشتی گفت: اینجا اتاق خودمه گاهی شبا مجبور میشدم بمونم تا به کارها رسیدگی کنم چون روزا معمولا درگیر آگاهی و کارای متفرقه و یه دختر جیگر و مامانی بودم.

درو باز کرد و عقب رفت. وارد شدم. واقعا چه دکوراسیون محشری داشت! از خونه ما بزرگتر بود!! یه قدم نرفته درو بست و گفت: گلی!

سرم چرخید سمتش. آغوششو برام باز کرده بود. ریز به بیقراریش خندیدم و اونم جدی گفت: درد! بیا که حالم بده خیلی منتظر موندم.

یه قدم عقب رفتم به جای جلو.


romangram.com | @romangraam