#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_42

چشمای هممون از جمله خودم چهارتا شد.

خدایا اینجا نصفش مال من بود؟ منکه سنکوب کردم از حال بقیه خبر نداشتم.

بابام با لکنت گفت: اختیار دارین... ( نگام کرد. یه جوری که انگار کل آرزوهاش برام به ثمر رسیده) برو راحت باش بابا جان.

برعکس هوای گرم مشهد اونجا تو باغ هوا عالی بود. یه کم قدم زدیم و بعد رفتیم سمت هتل باغ مجموعه که کلا اسمش پاسارگاد بود.

من از اون همه توضیحات قیصر و دیدن اینور و اونور باغ و هتل هیچی حس نمی‌کردم جز داغی دست قیصر که دستمو محکم گرفته بود.

اون توضیح میداد و من تو دنیای دخترونه خودم غرق بودم و مدام رفتارهای گذشتشو مرور میکردم و با عشق امروزش تطابق میدادم.

وارد ساختمون بینظیر هتلش شدیم.



پارت۱۲


romangram.com | @romangraam