#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_41
خندون سوار ماشین شدیم. از خیابون اصلی حرم که رد شدیم صدای ضبطشو بلند کرد و یه آهنگ شاد رو همخونی میکرد.
هر دومون بینهایت خوشحال بودیم. رفتیم سمت طرقبه... وارد یه باغ تالار شدیم که بزرگی و زیباییش خیره کننده بود. اینجور جاها رو فقط باید دید. اصلا توصیف کردنی نیست.
خوشبختانه گلشیفته کارشو درست انجام داده بود و مامان اینا وقتی رسیدن که ما حسابی تو آلاچیق بالای درخت جاگیر شده بودیم. تو فاصله ای که با مامان اینا تنها شدیم و اونا رفتن تا سفارشات ویژه کنند، بابام فقط دعا میکرد و مامان از ذوقش چند قطره اشک ریخت. درست میگفت بیچاره... ما رو چه به اینجور کاخ نشینی ها... ته هنر ما گرفتن چهار سیخ کباب از کبابی سر میدون بود که اگه ناپرهیزی میکردیم برنجم باهاش سفارش میدادیم، وگرنه برنجو مامان درست میکرد که خرجمون کمتر بشه...
مستخدما فوری برامون یه سفره هفت رنگ چیدن... شام جدا محشر بود. چقدر دلم میخواست محسن کنارمون میبود اما بی معرفت تماسمم جواب نمیداد. مامان میخواست نصف غذاشو بذاره تو ظرف یه بار مصرف و ببره برای محسن. خاله با چشم و ابرو بهش فهموند زشته... اما واقعا منم بدون محسن از گلوم پایین نمیرفت.
قیصر فهمید و پیشدستی کرد و گفت برای آقا محسن یه پرس کامل با مخلفات کنار گذاشتم.
از خجالت آب شدم و زیر گوشم لب زد: خجالت نداره ... من میدونم بدون محسن آب هم نمیخوری... خیلی هم این اخلاقتو دوست دارم.
بلافاصله برام دوغ ریخت و هین دادن لیوان به دستم ریز گفت: سیر شدی بگو بریم قدم بزنیم. بابام حالا حالا ها برا بابات اینا برنامه داره.
ته دلم داشتم براش ضعف میکردم. قیصر من همون قیصر سابق بود. حتی حالا که شده بود پسر حاجی سرمدی. خودش کشید کنار و الحمدالله، شکر خدایی لب زد.
وقتی منم تشکر کردم مهتاج خانم باز پیش دستی کرد و پرسید:اجازه هست دخترمون با پسرمون یه قدمی تو باغ بزنن؟ بالاخره امشب یه برگه امضا کردیم و نصف سهام اینجا رو زدیم بنامش، باید ببینه چی داره چی نداره.
romangram.com | @romangraam