#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_40
دست خودم نبود. انگار حالا که میدیدم خاطرمو تا این حد میخواد داشتم عمدا خودمو براش لوس میکردم.
_ چی صدات کنم آقای سرمدی؟
پر صدا خندید: تا اطلاع ثانوی نه صدام کن نه نگام کن ... چون نمیتونم قول بدم پسر خوبی بمونم.
با حرفاش ته دلم قندآب میشد چون میدونستم چقدر عاشقمه... یه کم بعد رسیدیم به خیابون حرم. هر دو ساکت بودیم. قصد ورود به حرمو نداشتیم. جلو حرم ماشینو نگه داشت و هر دو پیاده شدیم. سلام دادیم. گنبد طلایی حرم و گلدسته های بلندش تو تاریکی شب، میدرخشید. چند سانت عقبتر از اون ایستاده بودم و نگاهم به نیم رخش بود که دست روی قلبش گذاشته و خاضعانه داشت با آقا حرف میزد. تو این چهار سال فهمیده بودم که چقدر آدم معتقدیه، اینکه حالا تعجب میکردم بخاطر این بود که حالا میدونستم اون پسر حاجی سرمدی میلیاردر شهر بود. اکثر بچه مایه دارایی که میشناختم چه دختر و چه پسر، خدا رو هم بنده نبودن.
البته بازم تأکید میکنم. نه همشون ولی خب اکثرشون اینجور بودن.
وای خدای من دلم میخواست از خوشحالی با صدای بلند داد بزنم. چند دقیقه بعد دوباره تعظیم کرد. برگشت نگام کرد: خب گلی جان بریم؟
حس عجیبی داشتم. با بغض گفتم: قیصر!
لباشو رو هم فشرد و تای ابروش بالا رفت: الله الکبر!... درد و قیصر!
حالتش ناخودآگاه منو خندوند. دستمو کشید و اشاره به ماشین کرد: بشین تا مادرت بهم انگ نچسبونده.
romangram.com | @romangraam