#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_39
والا من بهت حسودیم میشه... عکستو به زور از من گرفته سیو کرده تو گوشیش.
باورم نمیشد واقعا! خدایا نکنه داشتم خواب میدیدم؟ انگار افتاده بودم وسط خوشبختی.
با حسرت به قیصر خیره شدم. هیچ وقت باهاش تعارف نداشتم. چهار سال رفاقت باعث شده بود از جیک و پوکم با خبر باشه.
_ قیصر!
برگشت و یه لحظه نگاهش از من رد شد و جدی گفت: درد و قیصر!
لب چیدم و اخم کردم: آدم باش دیگه، نمیتونی یه ریزه با محبت باشی؟
دوباره منو کشید سمت خودش و سرمو به سینه اش فشار داد: گلی دلبری تا اطلاع ثانوی ممنوع... نمیخوام کار دست هر دومون بدی.
خودمو عقب کشیدم: لوس! من کی دلبری کردم؟
با خنده نگام کرد: همین قیصر گفتنت برام بسه.
romangram.com | @romangraam