#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_38

قیصر نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: میخوام تو بهترین شب زندگیم اولین کاری که میکنم به آقا سلام بدم. ( منظورش سلام دادن به امام رضا (ع) بود)

به خودم خندیدم و حس خوبی از حرفش بهم دست داد. فکر نمی‌کردم پسر حاجی سرمدی، با اون کبکبه و دبدبه که میتونست نصف مشهدو بخره اینقدر آدم معتقدی باشه. دلم تا حرم آقا پر کشید و بیخیال غُر غُر مامان موافقت کردم.

جالب بود خودش میدونست بخاطر دیر رسیدن ممکنه چه حرفایی پشت سرمون در بیاد. با خاطر جمع گفت: زود میرسونمت، قبل از مامانت اینا... به گلشیفته سپردم وقت کشی کنه.

خوشم میومد که مثل قبل حواسش به همه چی بود. با تردید پرسیدم: بابات اینا همه میدونن تو چهارساله منو میشناسی؟

خندید: کاملا توجیه ان.

اینبار از فرط خجالت خندیدمو لبمو گاز گرفتم: بخدا خیلی نامردی قیصر آبروم رفته جلو همشون.

گونه امو کشید. بازومو گرفت و در حال رانندگی منو کشید سمت خودش: الان کل خانواده من عاشقتن گلی خانم. چهارسالم چشم انتظاری کشیدن و هزار بار منو مجبور کردن تو رو از دور نشونشون بدم. تازه اگه بدونی بابام چقدر خاطرتو میخواد!



پارت۱۱


romangram.com | @romangraam