#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_37

مامان گفت: آره از سرشونم زیادی.

این دیگه واقعا خنده دار بود و بی اختیار با خاله زدیم زیر خنده که مامان با چشم غره گفت : مرگ! فردا میبرمت بازار نجف، مانتو بخر.

خاله باز خندید: نجف! دیگه کمتر از تقی آباد خرید ممنوعه.

خلاصه از میون مانتوهام اونی رو که فکر میکردم بهتره پوشیدمو از اتاق که زدم بیرون مهتاج خانم اشاره کرد به حیاطو گفت: برو دخترم قیصر تو حیاطه.

با همه خداحافظی کردم و پا گذاشتم روی دم دری جلو در، تا کفشامو بپوشم. یه قدم جلوتر قیصر یه دستشو فرو کرده بود تو جیب شلوارشو منو تماشا میکرد. مامان بدرقه مون کرد و از جلو در حال باهامون خداحافظی کرد. در حیاطو که بستیم تو تاریکی کوچه قیصر دستشو انداخت دور شونه هامو منو به خودش فشرد. آخم دراومد و زیر گوشم گفت: جوون! مال خودم شدی.

دستمو گرفت و رفتیم سوار ماشین شدیم. وای خدا حس میکردم تبدیل شدم به ملکه ای که مشهد رو فتح کرده.

خدا می‌دونه هر وقت می‌رفتیم طرف شاندیز و طرقبه وقتی از جلو باغ تالارهاش رد میشدم حتی جرأت نمی‌کردم به قیمت یه پرس غذاشون فکر کنم. اینو میگم که قشنگ متوجه تفاوت سطح طبقاتی منو قیصر باشین.

روی صندلی ماشین قیصر بودم و حس میکردم بهترین جای دنیا نشستم. از پیچ کوچه که گذشتیم قیصر گفت: یه جا با هم بریم؟

تنم یخ کرد. انگار یه پارچ آب رو سرم خالی کردن. حرفای مامان همه مثل باد از ذهنم گذشت و با ترس پرسیدم: کجا؟


romangram.com | @romangraam