#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_36
آقام شرمنده گفت: اختیار دارین حاج خانم وظیفه ماست از شما پذیرایی کنیم.
بیچاره بابام میدونستم ته حسابش خالیه و عمرا از پس هزینه یه شام مفصل بر نمیاد. با ته مونده حسابش فقط تونسته بود همین دست مبل ارزون قیمتو بگیره که احتمالا خرجش از خرج شام این تعداد آدم تو یکی از باغ تالارهای سرمدی بزرگ کمتر بود.
آقای سرمدی پیش دستی کرد: تعارفو بزارین کنار آقای خندان... بهتره جمع و جور کنیم زودتر راه بیفتیم. فقط اگه ایرادی نداره بچه ها با هم برن... بقیه هم با آژانس بریم چون ما با یه ماشین اومدیم.
دل تو دلم نبود و همه هوش و حواسم به اشاره مامان و بعد به دهن آقام بود که گفت: اختیار دارین...
مامان رفت سمت اتاق و گفت: گلی جان بیا حاضر شو.
رفتم تو اتاق و پشت سرم خاله هم اومد. مامان انگار میخواست سر سی ثانیه مهمترین نصایح دنیا رو با تمام سرعت به من یادآوری کنه تند و تند حرف میزد و خاله تأیید میکرد.
_ حواست باشه گلی محرمش شدی اما هنوز چیزی تو شناسنامه ات نرفته... سر راه، راهشو کج نکنه ببرت یه جا پی عشق و حال... حواست باشه خودتو سفت و قرص بگیر... تا اسمت تو شناسنامه اش نرفته نذار بهت دست بزنه... یه راست میرین هتل ما هم جلدی دنبالتون میایم.
با استرس نگاهی به خودم کردم.
_ مامان سر و وضعم خوبه؟ خجالت میکشم.
romangram.com | @romangraam