#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_34

_ آدم بدبختی مثل من به هیچ کس نمیتونه اعتماد کنه... دور و بر ما کمتر کسیه که ما رو بخاطر خودمون بخواد... از همون شب اول تو کوچه آموزشگاه وقتی بخاطرت با اون اراذل دست به یقه شدم مهرت افتاد به دلم... اونم تو شرایطی که به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد نداشتم. میخواستم باورت کنم. میخواستم به خودم ثابت کنم منو بخاطر خودم میخوای نه مال و منالم... مال و دارایی آدم به یه شب بنده، تیپ و قیافه هم به تب بنده... من یه شریک میخواستم واسه زندگیم... اما حالا که پیدات کردم حاضرم برات جون بدم چون میدونم تو هم منو با هیچ چیز و هیچ کس عوض نمیکنی.

ابرو بالا دادم: چه اعتماد به نفسی! اون قیصر بود که عوضش نمی‌کردم. تو رو با آبنبات چوبی هم طاق میزنم.

با یه حالی نگام کرد که ترسیدم شوخیمو تکرار کنم: تو غلط می‌کنی! همین امشب نشونت میکنم بعد که شدی مال من بهت نشون میدم دنیا دست کیه.

از لحنش خنده ام گرفت: دیوونه.

جدی نفسی کشید: پاشو بیا بیرون بعله رو بده نشونتو بگیر ملتو علاف کردی.

دستمو گرفت بلندم کنه که پرسیدم: واقعا تو سرگرد آگاهی هستی؟

بادی به غبغبش انداخت: بعله الان چهارساله زیر نظر مرد قانونی... حواست باشه دست از پا خطا نکنی.

نمیدونم چرا وقتی اسم خطا رو آورد ناخودآگاه برای یه لحظه محسن از جلو چشمم رد شد. هین بلند شدن بازومو گرفت و منو از زمین بلند کرد.

_ اول یه چایی لبسوز بریز بیار که اوقاتمو تلخ کردی، لب به چایی مامانت نزدم.


romangram.com | @romangraam