#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_33
مامان زیادی رک و راست پیش میرفت. قیصر اومد داخل و مامان یه بار دیگه از پشت سرش برام چشم و ابرو اومد و خط و نشون کشید و بعد درو بست و رفت.
تا مامان رفت زانوهامو بغل کردمو به حالت قهر سرمو پایین انداختم. قیصر نه حرف میزد نه جلو می اومد نه میرفت. ولی... انگار اینقدر دوسش داشتم که همون حضورش تمام ناراحتیمو میشست و میبرد. بالاخره من خسته شدم و سر بلند کردم. دیدم دستاشو بالا برده و یه پاشم بالا گرفته و منتظر نگام میکنه. ناخودآگاه خندم گرفت و با بغض و خنده گفتم: مسخره!
بلافاصله گفت: اسم بابات اصغره.
بیشتر خندیدم ولی خودمو به زور نگه داشتم: فکر نکن با این کارا دروغاتو فراموش میکنم. خیلی نامردی.
_ من همه چی میتونم باشم جز نامرد.
با شونه های آویزون نگاش کردم. اشاره ای بهش کردم: لوس نشو دست و پاتو بنداز پایین.
پاشو گذاشت پایین و اومد کنارم نشست. از اون فاصله نزدیک خیره شد تو چشام. نفسم زیر حجم نگاش بند میشد.
_بگم غلط کردم حله؟... دلیل دارم برا کارم گلی.
لب چیدم: چه دلیلی؟
romangram.com | @romangraam