#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_32
خاله هی اصرار کرد و من انکار، اصرارش طولانی شده بود که صدای مهتاج خانمو شنیدم: عروسم! افتخار نمیدی خانم؟
خاله چنگی به صورتش زد و هولزده بلند شد: خاک تو سر نفهمت گلی، داری آبرو ریزی میکنی.
جلدی رفت بیرون تا مثلا تأخیر منو ماست مالی کنه و زمان بخره شاید به قول خودش من سر عقل بیام.
من با دنیای فروپاشیده خودم تنها مونده بودم و دیگه چیزی نمیشنیدم. یادش بخیر وقتی اسمشو بهم گفته بود کلی بهش خندیدم.« قیصر!... واقعا این اسمو از کجا آوردین؟»
عاقل اندر سفیه نگاهم کرده بود و گفته بود« بدنیا که میام همون روز آقابزرگم میره به رحمت خدا و اسمشو میزارن رو من تا مرام و معرفتشم به ارث ببرم»
برای بابا بزرگش احترام خاصی قائل بود و با احترام اسمشو می آورد.
پر حسرت نفس کشیدمو ناخودآگاه گوشم به شنیدن صداهای بیرون شنوا شد. انگار مهمونا دوزاریشون افتاده بود که من قصد بیرون رفتن نداشتم. مهتاج خانم جای اینکه ناراحت بشه با لحنی که لبخند قاطی داشت گفت: دخترمون ناز داره... حالا که افتخار نمیده اجازه بدین نوه من بره تو اتاق سنگاشونو با هم وا بکنن.
دلم هرّی ریخت و ناخودآگاه جمع و جور شدم. با اینکه صدایی نمیشنیدم انگار بعد از جمله آقام که گفت اجازه ما هم دست شماست صدای پای قیصرو میشنیدم. در اتاق باز شد و اینبار مامان با چشم غره ای دور از دید بقیه به من لبخند زد و وقتی خودشو کنار میکشید قیصرو به داخل تعارف کرد.
_ بفرما پسرم، غریبی نکن، راحت باش... گلی جان اینم آقا داماد... همه حرفاتو بزن بعد پشیمون نشی بگی فلان چیزو نگفتم.
romangram.com | @romangraam