#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_31
سرم درد گرفته بود. خوشحال نبودم، من قصرو تو کمتر از کسری از ثانیه از دست داده بودم.
قیصر صادق و بی شیله پیله ای که دلمو برده بود دیگه هیچ کجای این دنیا نبود. سرم پایین بود و به کسی نگاه نمیکردم. بغض چنگ انداخته بود بیخ گلوم... خیلی زود با اشاره مامان که مثلاً میخواست رو بگیرم عذر خواهی کردم و رفتم تو اتاق... رفتم که رفتم... یه گوشه اتاق چپیدم و از فرط ناراحتی گوشامو گرفتم تا صدایی نشنوم. مامان و بابام اینقدر ذوق کرده بودن که فکر میکردن افتادن وسط ظرف عسل... سخت نفس میکشیدم. حس کسیو داشتم که یه عمر دروغ شنیده بود. مهم نبود حقیقت خیلی بهتر از واقعیت بود یا بدتر... مهم این بود که جواب صداقتو رفاقتمو با دروغ داده بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم که خاله اومد داخل مثلا منو ببره بیرون چای تعارف کنم. با دیدن چشای اشکیم چنگ به صورتش زد: یا امام هشتم!!! چته گلی؟ چرا گریه میکنی؟
زانوهامو بغل کردمو سرمو گذاشتم روش.
_ خاله برو بگو من نمیخوام... من قصد ازدواج ندارم.
خاله ناباور پهن شد رو زمین: احمق دیوونه! هزار سال دیگه هم بشینی همچین پسر همه چی تمومی خر نمیشه بیاد تو رو بگیره... نمیخوای؟ غلط کردی نخوای! میدونی این تو رو بگیره دوران بدبختی تمومه؟ اون بابای بدبختت دیگه مجبور نیست تو این خیابونا با اون لگنش بگازونه دنبال یه بار که بهش بخوره و کلی بار اینور اونور کنه تا یه لقمه نون دربیاره... اون داداش محسن بیچارت میفته وسط ظرف عسل... درس که نخونده، کارم نداره...
بی منت دستشو یه جا بند میکنن. شوهر بیچاره منو هم میبرن سر یه کار حسابی.
چقدر ما بدبخت بودیم و من خبر نداشتم. انگار همه معطل من بودن که بله بدم و خوشبخت بشن.
محکم به خاله خیره شدم: برو خاله من نمیام.
romangram.com | @romangraam