#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_30
صدای مهمونا رو که آقام و محسن و شوهر خاله تو حیاط کوچیک به استقبالشون رفته بودن میشنیدم. صدای اون پیرزن مهربونه رو واضح تشخیص میدادم. سلام و احوالپرسی و تعارف... گفته بودن بچه پولدارمون سرگرد آگاهیه... فکرشم نمی کردم بتونم با یه پلیس برم زیر یه سقف... چون همیشه فکر میکردم کار پلیسا خیلی سخته... خدایا پس قیصر کجاست؟ آخرین تلاشم پیامکی بود که قبل از ورد مهمونا از حیاط به داخل خونه برای قیصر فرستادم و عصبانی تایپ کردم.
« معلومه کدوم گوری هستی؟»
در کمال تعجب این پیامکو فوری جواب داد.
« چشمم روشن. جلو همه خواستگارا ایجور میای؟»
هنگ کردم. یه جوری نوشته بود دلم هرّی ریخت. انگار تو خونمون بود. قبل از اینکه از پشت پرده حیاط رو دید بزنم خانم مسن که اسمش مهتاج بود وارد شد و قبل هر چیزی در جواب سلامم منو محکم بغل کرد.
_ سلام به روی ماهت عزیزم! مشتاق دیدار.
پشت سرش خواهر داماد بود بهش میگفتن گلشیفته... بعد پدر داماد و بعد....
چشمای مشکی و براقش ضمیمه ی یه لبخند گرم و عاشق به من دوخته شده بود. با دیدنش زانوهام سست شد. دور از چشم همه چشمک نامحسوسی تحویلم داد.
با دیدن قیصر هنگ کرده بودم. انگار تو یه ثانیه مغزم تیر کشید. حالم از قبل هم بدتر شد. اونقدر بد که دلم میخواست از اونجا فرار کنم. خدایا! چهار سال تموم من کنار پسر حاجی سرمدی بزرگ و بنام شهر بودمو اون ادعا میکرد یه شاگرد شوفره؟!!! چطور تونسته بود اینهمه مدت برام نقش بازی کنه؟ چطور تونست تمام این مدت بهم دروغ بگه و بازیم بده؟ نگاه رنگ پریده امو که دید یه دنیا سوال ریخت تو نگاهش اما من با حال بد و لبخند رنگ و رو رفته عقب کشیدم.
romangram.com | @romangraam