#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_29
پارت۸
وقتی رسیدم خونه باورم نمیشد مامانم بخاطر اومدن اون خواستگار پولدارا که تازه خونه و زندگیمونم دیده بودن رفته و مبل قرضی برداشته. منکه اصلا قصد قبول کردنشونو نداشتم کلی کفری شدم و به بابا و مامان که انگار از کارشون راضی بودن غر زدم.
جالب اینجا بود که هر چی میپرسیدم مامان امروز دیگه کسی زنگ نزد؟ همش میگفت نه... تا اینکه شک کرد و وقتی آخرین بار پرسیدم سرم داد کشید: میگم نه! مگه کی قرار بوده زنگ بزنه؟
منم فهمیدم زیاده روی کردم و رفتم یه گوشه کنج عُزلت گزیدم. خدایا دلم آشوب بود. هر چی به قیصر پیام میدادم جواب نمیداد. تماسامم رد تماس میداد. دیگه واقعا کلافه شده بودم. مامان به خاله هم گفته بود با بچه و شوهرش بیاد.
خدایا پس چرا قیصر گفت ننه ام زنگ زده؟ چرا گفت امشب میاد؟ نکنه سرکارم گذاشته؟ نه ما حتی دسته گل و نشون خریدیم.
هر چی به ساعت اومدن خواستگارا نزدیک میشدیم دلم آشوبتر میشد.
نکنه قیصر بیاد ببینه خواستگار نشسته بره فکر کنه من این پولداره رو بهش ترجیح دادم؟ وای خدا مغزم داشت خطا میداد. با اون حالم مامان و خاله مجبورم کردن یکی از لباس قشنگامو بپوشم و یه دستی هم به صورتم بکشم. اما من دلم یه جا دیگه گیر بود. حالم بد بود. چشمم به گوشی خشک شد. حاضر نبودم قیصرو با دنیا عوض کنم. همون پاکی و صداقتش برام مهم بود. چهار سال تمام در هر شرایطی رفاقتی کنارم بود.
نه اهل دروغ بود و نه دوز و کلک، صافه صاف بود. مثل آیینه...
بالاخره زنگ درو زدن، قلبم داشت از سینه بیرون میزد. دوست داشتم برم یه جا گم و گور بشم. مامان حتی اجازه نداد چادر گلدارمو بپوشم. میگفت اینا با کلاسن، یه شال بکن سرت با همین سارافون قشنگی...
romangram.com | @romangraam