#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_28

_ قیصر حالا که گرفتی برام ولی هر وقت پول لازم بودی سه سوت میدم بفروشیش، اصلا رودربایستی نکن.

با اخم خیره روبه روش گفت: چشم. همینم مونده هنوز نخریده چشمم دنبال انگشتر نشون زنم باشه...

داشتیم به محلمون نزدیک می‌شدیم. انگشتر رو گذاشتم تو جعبه باکلاسشو گذاشتم تو داشبرد. چند کوچه مونده به کوچه خودمون نگه داشت و گفت: برو حسابی خوشگل کن تا بیام.

ریز خندیدم. قند ته دلم آب میکردن. خواستم پیاده بشم که بند کوله امو گرفت: گلی!

برگشتمو و نگاش کردم. با مکث چشم تو صورتم چرخوند بازم نگاهش یه حالی بود.

_ ممنون که اینقدر خوبی، ممنون که سر راهم قرار گرفتی، ممنون که همیشه خودت بودی، بی غل و غش... ممنون که منو به دنیای خودت راه دادی.

وای خدا وقتی مهربون میشد دیگه واقعا دلم میخواست بپرم تو بغلش ولی خودمو خیلی کنترل کردم. قیصر اصلا اهل اینجور حرف زدنا نبود.

سر انگشتامو بوسیدم و گرفتم سمتش. با اخم خندید:شیطونی موقوف تا امشب




romangram.com | @romangraam