#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_27

_ چرا اینجا نگه داشتی؟

باز شارژ و قبراق خندید: بپر پایین انگشتر نشونتو انتخاب کن میخوام سلیقه خودت باشه.

_ قیصر من نشون نمیخوام. داری هر چی پس انداز داری به باد میدی.

_ نترس برا عشقم خرج کنم به باد نمیره. من امشب بعله رو میگیرم تا نشونت نکنم خیالم راحت نمیشه، یهو دیدی نظرت عوض شد و بچه پولداره رو...

با اخم وسط حرفش رفتم و گفتم: قیصر یه بار دیگه خودتو با هر کسی مقایسه کنی باهات قهر میکنم تا آخر عمرتم باهات حرف نمی‌زنم.

نوک مقنعه ام رو گرفت کشید تو صورتمو با خنده اخم کرد: خب حالا! تهدیدم می‌کنه!

طلا فروش میشناختش. لابد فکر کرده بود بازم اومده سفارشی برای صاحب کارش بده که گرونترین جواهراتو برامون می آورد. هر چی به قیصر غُر زدم بیفایده بود. فقط می‌گفت انتخاب کن.

هر چی سعی کردم انتخابم ظریف و ارزون باشه نذاشت. با ظرافت مشکل نداشت اما می‌رفت سراغ انگشترایی که پر از جواهر بود و پول ساخت زیادی کم میشد.

یه کم بعد انگشتر نشون تو انگشتام بازی میکرد و قیصر پر گاز خیابونای مشهد رو پشت سر می‌گذاشت تا زودتر منو برسونه به خونه.


romangram.com | @romangraam