#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_26

پشت چراغ قرمز ترمز کرد. صورتشو برگردوند سمتم و با یه حال عجیبی به چشام خیره شد : ولی تو بودی... پاک و سربراه و نجیب.

از تعریفش هم خوشم اومد و هم خجالت کشیدم. چی برای یه دختر مهمتر از این بود که پسری که چهار سال باهاش رفاقت کرده بود بگه نجیبی.

_ کجا میریم؟

هنوز جمله ام تموم نشده جلو یه گلفروشی بزرگ توقف کرد و گفت: بپر پایین. صاحب کارم همیشه از اینجا گل میخره. کارش حرف نداره. میخوام دسته گل امشبتو خودت انتخاب کنی بعدم خشکش کنی تا همیشه یادگاری برامون بمونه.

نگاهی از پشت شیشه ماشین به گلفروشی بزرگ و سه دهنه انداختم:

قیصر دیوونه شدی؟ حقوق یه ماهتو باید بدی یه سبد گل از اینجا بخری.

خندید: لابد ارزششو داری که میدم. من راضی ام. تو هم ناموسا یه امشبو حواست به جیب من نباشه تا بریم زیر یه سقف ببینیم چه گِلی به سرمون میگیریم.

به اجبارش پیاده شدم. قسمم داد فقط چیزیو انتخاب کنم که واقعا دوسش دارم. باورش سخت بود. اما قیمت یه سبد گل واقعا از حقوق یه ماهشم بیشتر شد.

بعدش راه افتاد و دوباره جلو یه مغازه بزرگ و شیک طلا فروشی نگه داشت. اینبار واقعا تعجب کردم.


romangram.com | @romangraam