#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_25

صبح فردا اولین کلاسم ساعت هفت بود و بعد از دو تا کلاس بیکار بودم. از دانشکده که با دوستم ساغر بیرون رفتم ماشین قیصرو دیدم. من اهل دروغ نبودم و پز الکی نمی‌دادم. ساغر میدونست قیصر یه شاگرد شوفر بیشتر نیست و ماشین زیر پاش مال صاحب کارشه... شاید هر دختری جای من بود کلی پز الکی میداد اما من دوست داشتم از واقعیت‌های دور و برم لذت ببرم نه اینکه یه زندگی فیک و دروغی در نظر بقیه بسازم.

ساغر وقتی شنید قیصر از من خواستگاری کرده ولی یه خواستگار پولدارم دارم التماسم کرد اینو بخوابونم تو آب نمک و تو هوا نگهش دارم و اول ببینم بچه پولداره چطوریاس، اما من غرق لذت دوست داشتن کسی بودم که چهار سال صادقانه همه چیزشو شناخته بودم و دست از پا خطا نکرده بود. بجز شیطونی دیشبش که ناجور غافلگیرم کرد اما خوب... خخخ منم بدم نیومد و خیلی دلم میخواست دوباره غافلگیرم کنه.

از ساغر جدا شدم و دویدم سمت ماشین قیصر، دیگه رو ابرا بودم. سلاممو با لبخند جواب داد و راه افتادیم. بی قرار پرسیدم.

_ ننه ات زنگ زد خونمون؟

سر تکون داد و خواست لپمو بکشه که خودمو عقب کشیدم و خندید: زبل شدی!

خندیدم: فکر نکن همیشه مثل دیشب غافلگیر میشم. اون خیلی انتحاری بود اصلا انتظارشو نداشتم.

بیشتر خندید: چقدرم بدت اومد. یه ذره مقاومتم نکردی .

از خجالت سرخ شدم. اینو درست می‌گفت اما خب واقعا هنگ بودم. بلندتر خندید: شوخی کردم دختر نمیخواد رنگ به رنگ بشی. امروز و دیروز به هم نرسیدیم. زیر و بمت رو امتحان کردم. پات سُریده بود نمیومدم سراغت.

چشامو ریز کردم و مشت آرومی به بازوی سفتش زدم: پس اونقدرا هم که فکر میکردم نجیب و سر به راه نبودی.


romangram.com | @romangraam