#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_24
چقدر نامرد بود که پیام نمیداد. نکنه پشیمون شده. نکنه الکی گفته بود منو امتحان کنه... کم کم داشت ته دلم آشوب میشد که بالاخره پیامش اومد.
«صبح بعد از کلاست دم دانشگاه میبینمت.»
همین؟! نه سلامی نه علیکی نه قربون صدقه ای... پنچر یه باشه تایپ کردم و رفتم زیر پتو. حالا باید چشم میکشیدم تا صبح بشه و ببینمش
تا صبح هزار بار از اول آشناییمون تا آخرشو مرور کردم. یادمه بعد اینکه نجاتم داد تا سه چهار روز فقط میومد اون دور و بر و منو میپایید. منم تمام هوش و حواسم رفته بود پی اون. حتی دیگه یه جوری تنظیم میکردم سر وقت برسم کوچه آموزشگاه مبادا یه وقت بره و نبینمش. یه روز کله ظهر ماشینش پنچر شده بود و به سختی داشت لاستیک زاپاسو جا مینداخت و به منکه در حال رد شدن بودم گفت: آبجی یه چیکه آب خنک ته کیفت پیدا میشه؟
سوپری سر خیابون بود. از خدا خواسته بطری آبمو از کوله کشیدم بیرون و بیحرف بهش دادم. همشو سر کشید و با پشت ساعد دستش عرق پیشونیشو گرفت. یه نگاه به بطری کرد و گفت: تشنه ام بود همشو خوردم لامصب.
خجالت زده گفتم: عیب نداره نوش جان، بعدم راه افتادم رفتم طرف آموزشگاه... یه کم بعد یه تلنگر به در کلاس خورد و در باز شد. با دیدنش لای در داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.
برام یه بطری آب خریده بود آورده بود دم در کلاسم. بعد از رفتنش تا مدتی به سین جیم بچه های کنجکاو کلاس جواب میدادم.
پارت۷
romangram.com | @romangraam