#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_23
وای خدا من غش! جذاب لعنتی من حواسش به همه جا هم بود. با نفسی رفته سر تکون دادم یعنی نه شرطی ندارم.
ولم نکرد و گفت: ولی من دارم.
خواستم بپرسم چی که یهو منو کشید سمت خودش و بین بازوهای قویش مهر عشق به لبهام کوبید.. خدایا این اولین تجربه فشرده شدن تو آغوش کسی که براش جون میدادم شیرین ترین حسی بود که تا اون لحظه تو عمرم تجربه کرده بودم.
وقتی رهام کرد اینقدر میلرزیدم و شوکه بودم که حتی از نگاه کردن بهش فرار کردم. به سرعت باد پیاده شدم و فقط دویدم. دویدم ولی انگار داشتم پرواز میکردم. خدایا مرسی! خدایا ممنونم! وقتی رسیدم تو حیاط و پشت زدم به در خونه قند ته دلم آب شده بود. اینقدری شاد و شنگول بودم که دیگه برام مهم نبود پیرزنه و دخترش وقت رفتن چی گفتن و چی شنیدن. رو پام بند نبودم.
شب که محسن اومد خالصانه کارتمو تقدیمش کردم و اصلا ازش نپرسیدم این پولی رو که من یه قرون یه قرون از پول تو جیبیم پس انداز کردم واسه کدوم گندش میخواد خرج کنه.
خلاصه طوری تابلو با دُمم گردو میشکستم که آخر شب بابام به شوخی گوشمو کشید و پرسید: چته امشب گلی خانم؟
تازه دوزاریم افتاد و برای اینکه کمتر تابلو بشم خوشحالیمو ربط دادم به نمره خوبی که از امتحان گرفتم.
دل تو دلم نبود و مدام چشمم به گوشیم بود. برعکس وقتهای دیگه که راحت به قیصر پیام میدادم حالا خجالت زده نشسته بودم به امید اینکه یه پیام از طرفش بیاد.
هزار بار رفتم تو اینستا و دونه به دونه عکساشو دید زدم. خودمو تو بغلش تصور میکردم و ته دلم هری میریخت پایین...
romangram.com | @romangraam