#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_22

_ برات جونمو میدم... نه به حرف، به عمل...

یعنی دیگه یه حالی بودم که نمیتونستم خودمو جمع کنم. نه نیرویی داشتم نه نفس میکشیدم. این قیصر بود؟ همونکه تا همین امروز ظهر جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار؟

سرشو جلو کشید و آروم چشم تو صورتم چرخوند: زن باش حرفتو بزن، همونجور که من مرد بودم و زدم. این چیزا تعارف بردار نیست. حرف یه عمر زندگیه، بچه کوچولو نیستی اینا رو نفهمی.

با تمام خجالتی که ازش می‌کشیدم لب گزیدم و سرمو پایین انداختم.

_ میشه ننه ات اول به مامانم زنگ بزنه؟

چند لحظه سکوت. با تعجب سر بلند کردم. بی حس نگام میکرد. اخم وسط ابروهاش پر رنگ بود.

_ الان یعنی قبول کردی؟ یعنی اینقدر احمقی که شاگرد شوفرو به یه بچه مایه داری که می‌تونه بهترین زندگیو برات درست کنه ترجیح میدی؟

مطمئن نگاش کردم ولی هم خجالت می‌کشیدم و هم جرأت نمی‌کردم حرف بزنم. دستم رفت سمت شاسی در اما برای اولین بار بازومو گرفت و نگهم داشت. داغی کف دستش حتی از روی پارچه کلفت کت و شلوارم باعث شد گر بگیرم. مسخ نگاش کردمو چادری رو که داشت رو سرم سُر میخورد نگه داشتم.

_ امشب میگم ننه ام زنگ بزنه... شرط و شروط داری همین الان بگو، خوش ندارم جلو آقات و داداشت نه تو کار بیارم.


romangram.com | @romangraam