#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_21
_ دیگه قصد نمیخواد، دختر دم بخت پیش بیاد و خواستگار خوب داشته باشه ازدواج میکنه دیگه.
یه کم مکث کرد. جرأت نداشتم سکوتشو بشکنم، اما خودش اینکارو کرد. خیره تو چشام بدون هیچ تردیدی گفت: زنم میشی؟
هنگ کردم. یه لحظه قلبم ایستاد. فکر کنم نفس نمیکشیدم. از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه.
هنوز تو گیجی و خجالت و بهت دست و پا میزدم که دوباره بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:
پارت۶
_تا کی میخوای نگاه کنی؟ حرف بزن... من و ننه ام یه طرف این بچه پولداره با همه چیزش یه طرف، رفاقتمون سر جاش بینی بین الله نه بیاری دیگه حرفشو نمیزنم. هر دختری آرزوشه شوهرش پولدار باشه و دستش به دهنش برسه ولی منم و همین یه لاقبا... میبینی که شاگرد شوفرم، بگی بله هم...
باز مکث کرد و منه لعنتی لال شده بودم. آخ اگر میدونست من بجای دو دوتا چهار تا کردن پول اون یارو که اصلا نمیشناختمش تو فکر طعم آغوشی بودم که چهار سال تموم با خودم کلنجار رفتم عاشقش نشم.
لامصب تیر آخرو مستقیم زد وسط قلبم.
romangram.com | @romangraam