#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_20

از خجالت سرخ شدم و قلبم بیشتر داشت از تو سینه ام بیرون میزد.

_ ممنون، کارتو بگو قیصر یکی بیاد ببینه برام بد میشه.

یه کم مکث کرد. سر تا پا گوش بودم. قیصری که تا بحال دست از پا خطا نکرده بود و هیچ حرف نامربوطی نزده بود امروز عجیب شده بود.

_ خواستگارا رفتن؟

ریز خندیدم و گونه هام چال شد. انگار عمدا داشتم براش دلبری میکردم، البته خیلی نامحسوس و محتاطانه.

_ امروز خواستگار بارون شدم. دوتا خانم این آخر کاری رسیدن یه دل نه صد دل عاشقم شدن. انگار خیلی خر پولن قیصر.

کامل سمتم چرخید.

_ نگفته بودی قصد ازدواج داری.

شونه بالا انداختم.


romangram.com | @romangraam