#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_19

_سلام

تو تاریکی خیره نگام میکرد. پر چادر از لای دندونم باز شد و جواب دادم

_ سلام خوبی؟

کاسه آشو جلوش گرفتم تا بتونم چادرمو جمع و جور کنم.

_ بگیر مامانم داد بهت بدم.

کاسه سفالی آبی رنگ رو از دستم گرفت و بوی آش رو عمیق نفس کشید.

_ قبول باشه.

چادرمو جمع و جور میکردم که نگاهش ته دلمو خالی کرد. یه جوری منو دید میزد که ازش بعید بود.

_ چه بهت میاد.


romangram.com | @romangraam