#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_18
_ نمیتونم مهمون داریم.
_ نه نیار یه چیزیو میخواستم چند وقت دیگه بهت بگم ولی باید الان بگم.
_ خب بگو میشنوم، نمیتونم بیام.
_ منتظرتم .
تماسو قطع کرد و اجازه نداد حرف بزنم. کفری پا زمین کوبیدم و غر زدم: اوف! چیکار کنم از دستت.
دل تو دلم نبود. یه کتاب زدم زیر بغلم، چادر گلدار تیرمو پوشیدم و جلو نگاه مهربون اون دوتا خانم و نگاه توبیخی مامان و خاله گفتم: مامان کمند اومده کتابمو بگیره براش میبرم سر کوچه.
نموندم تا اعتراضی کنه.
_ خب چرا نمیاد خونه! بیا یه کاسه آش براش ببر.
پام سست شد. پیشنهاد خوبی بود. یه کاسه آش برام ریخت و داد دستمو و من با عجله از خونه بیرون زدم. قلبم داشت محکم میکوبید. دستم بند چادر و کتاب و کاسه ی آش بود و پر چادر رو داده بودم لای دندونم. پیچیدم تو کوچه بغلی، خدا رو شکر خلوت و تاریک بود. ماشین مدل بالای قیصر از لای ماشینا چشمک میزد. تا بحال با همچون سر و وضعی باهاش ملاقات نکرده بودم. تا در ماشینو باز کرد نشستم و نفس راحتی کشیدم که کسی منو ندید.
romangram.com | @romangraam