#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_17

یعنی مامان برای بردن آبروی یه فامیل کافی بود و نمیشد باهاش دهن به دهن گذاشت. از خجالتم سرخ شده بودم.

پیرزن یه قاشق دیگه خورد. با دستمال دور لبشو پاک کرد و مطمئن گفت: از شما چه پنهون میخوام برای نوه ام آستین بالا بزنم. دنبال یه دختر خوب میگشتم که ظاهراً خدا سر راهم گذاشت. پسرم از مال دنیا بی نیازه خدا رو شکر... نوه ام هم همینطور. عکسشو به شما نشون میدم ولی ( نگاهی به من کرد) شما نبینش، شما بمون واقعیشو ببین چون خودش همیشه دلش میخواد اولین دیدارش با همسرش چشم تو چشم باشه.

با خجالت سرمو پایین انداختم. امروز از در و دیوار خواستگار می‌بارید. باز قیصر بود که جلو چشمم رژه میرفت. پیرزن اشاره ای به خانم جوون که ظاهراً خواهر داماد بود کرد و اونم گوشیشو از کیفش بیرون آورد و عکسی رو نشون مادرم و خاله داد که دیدم چشماشون برق زد و انگار خیلی نظرشونو گرفت. مامانم که حسابی ذوق کرده بود.

_ هزار الله اکبر! خدا ببخشه.

اینجور که اونا ذوق کرده بودن والا دلم میخواست عکسو ببینم. ظاهراً هر کدوم حاضر بودن جای من با طرف بشینن سر سفره عقد.

خانم مسن زود همه چیزو نقد کرد و قرار مدارا رو برای فردا گذاشت. ته دلم رخت می‌شستند. من قیصرو دوست داشتم. امروز فهمیده بودم که تلاشم برای عاشق نشدن بیفایده بوده. گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره کمند دلم هری ریخت معذرت خواهی کردم و چپیدم تو اتاق، کم پیش میومد قیصر تماس بگیره قبلش حتما با پیامک هماهنگ میکرد. تو اتاق با صدای آروم تماسو جواب دادم.

_ چرا زنگ زدی؟

_ کار واجب باهات دارم گلی، همین الان بیا بیرون تو کوچه بغلی منتظرتم.

کوچه بغلیمون یه بن بست خلوت بود که زیادم رفت و آمد نداشت و همیشه خدا لامپ تیر چراغ برقهاش خاموش بود.


romangram.com | @romangraam