#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_3
_ باشه.
جوابمو شنید و گل و از گلش شکفت. چراغ سبز شد و تخته گاز راه افتاد.
_ محکم بشین.
نه دلم خالی بود. زیاد باهاش اینور و اونور نمیرفتم مبادا دوست و فامیل ببینن و بیچاره بشم. آش نخورده و دهن سوخته. تخت گاز انداخت تو بلوار وکیل آباد و میرفتیم سمت طرقبه. سیستم ماشینو روشن کردم و با صدای بلند ترانه قشنگی که پخش میشد حرکات شاد و سرخوشانه، نه لوند و زیادی موزون میکردم. عینک آفتابی رو چشمش بود و فکر نمیکردم حواسش به شاسی بلندی باشه که کنارمون بود و راننده ی جوونش با چشاش منو قورت داد.
_ آروم بگیر رو اعصابم نرو، حتما باید یه چیزی بهت بگم؟
جمع شدم تو صندلی و با ذوق کور شده و اخمی که نخواسته رو صورتم رژه میرفت آروم گرفتم.
_ بداخلاق!
زد رو سیستم و خاموشش کرد: میگم سنگین باش بده؟ خوشت میاد نگات کنن؟
بعضی وقتا رو حال عصب بود و بیخود پاچه میگرفت. بعد از چهار سال قلقش دستم بود. برای کوتاه کردن بحث سرمو گرم وارسی کوله پشتیم کردم و گفتم: بگو چی دارم؟
romangram.com | @romangraam