#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_2
_ حالا جواب سلاممو بده داش قیصر!
نگاه چپی بهم کرد و گره بین ابروهاش پر رنگ شد: علیک آبجی!
از لحنش هر دو به خنده افتادیم. پست چراغ قرمز نرسیده پرسیدم
_ کارتو بگو قیصر امروز مامانم سفره ختم صلوات داره باید زود برم خونه.
نگاهشو رو ماشینا چرخوند و آینه مقابل سرشو درست میکرد که گفت: دارم میرم داغستون، میشه باهام بیای؟
میدونستم صاحب کارش تو داغستون یه گاوداری داره، گاهی میرفت اونجا سرکشی میکرد. هنوز جواب منفیمو نشنیده تأکید کرد: بعدش دعوت بهدادم.
به خاطر شغلش با کله گنده ها و بچه پولدارا میپلکید و زیاد باهاشون حشر و نشر داشت. جالب بود تو این چهار سال رفاقت که هر وقت به کمک هم نیاز داشتیم به داد هم میرسیدیم من هنوز ننه شو ندیده بودم. میگفت ننه اش تو خونه سرایداری صاحب کارش زندگی میکنه وگرنه خونه خودشون اون پایین مایینای مشهد طرفای قلعه ساختمون بود. جایی که من حتی گذرم نیفتاده بود.
باز ادامه داد: میخوام باهام بیای گلی چراشو نپرس چون نمیتونم بگم فقط بیا
نگاهم رو ساعت مچیم نشست و برگشت طرف صورتش، هنوز تردید داشتم اما خب عهد بسته بودیم تو هر شرایطی به هم کمک کنیم. خیلی جاها اونم نمیتونست اما من نیاز به کمک داشتم و خودشو رسونده بود. مطمئن بودم دیر برم خونه توپ و تشر مامان پشتش خوابیده اما خب قیصر بود که داشت خیره به چشام نگاه میکرد و من نمیتونستم راحت بهش نه بگم. غیر اون ته دل خودمم میکشید سمت اون ... نمیدونم لامصب چشای مشکیش چه برقی داشت که یه جورایی دلم بی تابش میشد. البته فکر بد میونمون نبود. منم به دلم پا نمی دادم مبادا بلرزه و یه جای ناجور گیر کنه. اونم دست از پا خطا نمیکرد مبادا این وسط رفاقتمون خراب شه.
romangram.com | @romangraam