#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_1



خلاصه رمان

گلی دختر ساده ای که عاشق سرگرد جذاب داستان میشه، درست شب عروسی میفهمه اون سرگرد دقیقا کی هست و با فهمیدن رازش از ازدواج باهاش پشیمون میشه، سرگرد جذاب داستان بهش اطمینان خاطر میده که کنارش در امانه و اونو از حجله ای که زنها پشت درش منتظرن فراری میده و به یه خونه روستایی میبره تا راحت باشه ولی شب دوم اتفاقی میفته که گلی خودش به سرگرد پناه میبره و...

پارت یک

منتظر قیصر بودم. نه اشتباه نکنین قیصر دوست پسرم نبود. قیصر یه پسر لوتی بود که قدمت کمک کردنمون به هم می‌رسید به چهارپنج سال پیش... وقتی تو یه شب بارونی که تو تاریکی کوچه آموزشگاه زبان داشتم میدویدم به کلاس برسم به موقع سر رسید و منو از دست دو تا جوون لات و آسمون جُل نجات داد. اونشب قلبم داشت مثل گنجشک میزد. وقتی به آموزشگاه رسیدم و پست میز کنار نسترن نشستم تمام هوش و حواسم رفته بود پی اون جوون خوش تیپ که بازوهای برجسته اش از زیر پیرهن سفید مردونه اش پیدا بود و به جوونکای لات یه درس درست و حسابی داد. اونشب تو تاریکی و بارون جرجر بعد از غروب تو کوچه خلوت آموزشگاه با ترس بدون تشکر دویده بودم سمت آموزشگاه... حالا به مرور میگم چطور بعدش با هم آشنا شدیم.

از دور ماشینشو دیدم. بی ام نوک مدادی که زیر پاش بود و می‌گفت مال صاحب کارمه... راننده یه آدم خرپول بود و خودش هم بخاطر کارش همیشه تیپ میزد و بوی عطر تلخی که به اجبار صاحب کارش میزد ادمو مست میکرد.

براش دست تکون دادم و جلو نگاه‌های خیره بچه های دانشکده هنر از عرض خیابون شلوغ گذشتم. زیر تیغ آفتاب عرق کرده بودم و وقتی نشستم روی صندلی جلوی بی ام و خنکای سیستم سرمایشی ماشین حتی روحمو خنک کرد. قبل از دادن جواب سلامم با اخم گفت: بکش جلو اون وامونده رو...پریشون کردی واسه این نره خرا؟

ریز خندیدم. از داداشم بیشتر برام غیرتی میشد. نره خرا منظورش هم دانشگاهیام بود. بی ادعا مقنعه رو جلو کشیدم. رابطمون نه عاشقانه نبود برای همین حرفاشو بی بالا و پایین کردن گوش میدادم چون میدونستم از رو دلسوزیه.

پاشو گذاشت رو گاز و سه سوته از جلو چشم حسود دخترا و چشمای خیره پسرا دور شدیم. هنوز دستم به مقنعه او بود و با خنده گفتم


romangram.com | @romangraam